خانه / برگزیده‌ها,

شهری که در آن، شاه قاجار بی‌نهایت دختر خوشگل دید

قاجار

ناصرالدین شاه به نوشتن خاطرات روزانۀ خود اهتمامی جدی داشت و این کار را در سفر‌های دور و درازش هم ترک نمی‌کرد. خود او نام یادداشت‌هایش را «روزنامه» گذاشته بود؛ این روزنامه‌ها جزئیاتی بسیار جالب و خواندنی از کار‌ها و احوالات روزمرۀ شاه و درباریانش را در اختیار ما می‌گذارند. در اینجا گزیده‌ای از خاطرات یک روز از سفر سوم شاه به فرنگستان را می‌خوانید.

سومین سفر ناصرالدین شاه به اروپا در فروردین سال ۱۲۶۸ شمسی آغاز شد؛ او در این سفر ابتدا به روسیه رفت و سپس عازم کشور‌های آلمان، هلند، بلژیک و انگلستان شد.

در اینجا گزیده‌ای از روزنامۀ خاطرات او در روز جمعه بیست و یکم تیرماه سال ۱۲۶۸ شمسی (ذی‌القعده سال ۱۳۰۶ قمری) را می‌خوانید که مربوط است به عبور شاه از شهر ردیچ و اقامت در شهر شفیلد:

امروز باید برویم به شفیلد، از خواب برخاستیم، نهار قلیان خوردیم… در کالسکه نشسته راندیم… به استاسیون [ایستگاه]دیگر می‌رویم که اسم آن رِدیچ است… از جا‌های خوب گذشتیم به یک شهر کوچکی رسیدیم که هیچ همچو شهری نمی‌شود، شهر پریان بود، کوچه‌ها کوچک و ظریف، با روح است، شهر بالای بلندی واقع شده منظر باصفائی دارد. دره‌ها و تپه‌های کوچک سبز و خرم، درخت‌های تک تک مثل بهشت و به قدری دختر و زن خوشگل دیدیم که اندازه نداشت، چه خوشگل‌ها، اغلب گیسو را نبافته پشت سر انداخته بودند، به دوش آن‌ها ریخته بود، مثل پری، به طوری این شهر و این خوشگل‌ها فریبنده بودند که ما میل کردیم در اینجا بمانیم. کار اهالی این شهر سوزن‌سازی است… اغلب سوزن‌های عالم از اینجا می‌رود… از میان این شهر کوچک که می‌گذشتیم هورا زیاد کشیدند، اظهار خوشوقتی زیاد می‌کردند… سوار راه‌آهن شدیم برای شفیلد…

قریب دو ساعت و نیم راه آمدیم به شفیلد رسیدیم… اعیان شهر و دوک نورفولک که شب مهمان او هستیم حاضر بودند پذیرائی کردند… شهر شفیلد غریب شهری است، مثل جهنم می‌ماند، تمام سیاه، خانه‌ها سیاه، عمارت‌های عالی سیاه، ساقه درخت‌ها سیاه، طوری دودزده است که هیچ مطبخ کثیفی در طهران به این سیاهی نمی‌شود، اغلب شهر کارخانه است، از هر طرف دودکش‌های بلند دیده می‌شود دود به آسمان می‌رود، شهر هم در گودی واقع است، دود می‌خوابد روی شهر، امروز هم مه است، قدری باران می‌بارد، دود هم گرفته، کثافت غریبی است، اهالی شهر اغلب زن و مرد و بچه کارکن هستند، دست و صورت آن‌ها سیاه است…

رفتیم به خانۀ دوک که در کنار شهر بود… در سر شام ولف زمزمه کرد که بعد از شام در شهر بالی [رقص باله]هست باید آنجا رفت… خسته بودیم… گفتیم حقیقتا ما بال نمی‌رویم، حضرات بروند، قدری گذشت دیدیم مجدالدوله آمده ایستاده سرش را پایین انداخته… می‌گویند یک ماه است اهل شهر تدارک دیده‌اند و منتظر ما هستند باید رفت، با اوقات تلخ مثل سگ برخاستیم زره و چهارآینه پوشیدیم سوار کالسکه [شدیم]و رفتیم…

اولین دیدگاه را بنویسید