تصاویر و ویدئوهای بسیاری از رفتار مردم کرۀ شمالی دیدهایم که همگی باعث حیرت و گاه خنده است. از صحنههای ضجه زدن و خودزنی آنها در مرگِ کیمِ پدر تا زاری و بیتابی و اشک شوقشان با دیدنِ کیمِ پسر (و البته یک کیمِ پدربزرگ هم داریم که کل این معرکه را بنیانگذاری کرده است). مردمی که در همه مراسمهای دولتی بخش ثابت نمایشند و باید دست تکان دهند، یا گل بچرخانند یا رژه روند. انگار صاحب اشک و لبخندشان نیستند. آنچه میبینیم آزاردهنده است، زیرا خیلی اوقات با عقل سلیم جور درنمیآید.
آنچه عقل سلیم را میآزارد این است که ناخودآگاه حس میکنیم آنچه میبینیم «اطاعت» نیست. اطاعت یک پدیدۀ انسانی قابلدرک است و همه انسانها بر اساس تجربیات زیستی خود به راحتی اطاعت و عوامل آن را درک میکنند. اما آنچه میبینیم اطاعت نیست، با آنکه میدانیم «اطاعت» هم درجاتی دارد، از اطاعتی بیرغبت و ناخواسته تا اطاعتی مشتاقانه و ارادتمندانه که میتواند به سرسپردگی برسد ــ اما این انگار سرسپردگی هم نیست.
اینکه دختران جوان در شهربازی پیونگیانگ گرد کیم جونگ اون حلقه بزنند، بازوانش را بغل کنند، لباسش را بکشند، خود را بیتاب و مشتاق نشان دهند و مثل ابر بهاری اشک ریزند، عقل را میآزارد: آیا آنچه میبینیم نمایشی ریاکارانه است یا حقیقتاً اینان چنین دلباختهاند؟ این پدیده چیست؟ چگونه ممکن میشود؟ چه چیزی در این صحنهها نامعمول است؟ این آلارم مجهولی که عقل سلیم میدهد چیست؟
طبق معمول، اول پاسخ میدهم و بعد واکاوی میکنم این پاسخ یعنی چه و اصلاً چرا چنین شده است. آنچه عقل سلیم را میآزارد این است که در اینجا با «نابودی واقعیت فردی» و در نتیجه «فقدان واقعیت فردی» روبروییم و این برای ما قابلدرک و قابل باور نیست. نابودی واقعیت فردی یعنی چه؟ یعنی انگار همۀ ویژگیهای فردی از بین رفته است؛ به همین دلیل افرادی که میبینیم انگار واقعی نیستند، انگار بازیگرند، هنرپیشهاند، اما میدانیم نیستند و همین آزارمان میدهد! چه شده که غیرعادیترین رفتار یک شهروند که بیشتر به بازی کردن یک نقشِ دستوری شبیه است، چنین به یک رفتار عادی تبدیل شده؟ فردیت اینها کجا رفته؟ فردیت قابل ساخت و ویرانی است. چنین نیست که به صرف وجود داشتن و زنده بودن بتوان همیشه فردیت هم داشت. فردیت را میتوان نابود کرد و این همان اتفاقی است که در اینجا افتاده است.
در پی این نابودی اینان به هنرپیشههایی کوکی تبدیل شدهاند؛ عروسکهای خیمه شببازی دولتی؛ انسانهای دستآموز سیرکی حکومتی که میدانگاه آن کل کشور است. هرکس هرجا در هر نقشی، انسان دستآموزی در این سیرک ملی است. خب سختترین پرسش این است که این نابودی فردیت چگونه امکانپذیر شده است؟ پروپاگاندا؟ کیش شخصیت(رهبر پرستی)؟ ارعاب(ترور)؟ بیراه نگفتید. بله، پروپاگاندا، کیش شخصیت و ترور همگی از ویژگیهای توتالیتاریسم کره شمالی است و در پدید آمدن این وضعیت موجود موثر بوده است؛ اما جواب اصلی این نیست. شاید باورش سخت باشد، اما حتی بدون اینها هم میشود، چنین وضعیتی را تا حدی پدید آورد. زیرا بنیاد این سیرک جای دیگری است. این ساختمان مصالح و ملاط دیگری دارد، پروپاگاندا و ارعاب و کیش شخصیت صرفا مصالح فرعی و برای سفتکاری این سازه عظیم است.
با این پُتکها نمیتوان شخصیت فردی را خرد کرد؛ فقط میتوان آن را سرکوب کرد. اما میدانیم آنچه در کره میبینیم سرکوب نیست! اصلا فرد آنجا وجود ندارد که لازم باشد سرکوب شود. پیش از سرکوب باید فردیتی وجود داشته باشد. آنگاه میتوان با پروپاگاندا و ارعاب سرکوبش کرد. با این عوامل نمیتوان هیچ فردیتی را نابود کرد میتوان فرد را کشت اما فردیت را نمیتوان کشت حال چه رسد به این که بتوان فردیت را در کل یک ملت نابود کرد! پس قضیه چیست؟
این هیولا از تخم دیگری سر برآورده. ریشه قضایا در اصل سیاسی نیست، بلکه اقتصادی است. مالکیت خصوصی و آزادی اقتصادی برجوباروی فردیت فرد است، فردیت انسان پیش از هرچیز بر استقلال اقتصادیاش استوار است. اگر استقلال اقتصادی را از فرد بگیرید، بقیه آزادیهایش پوچ میشود؛ انگار که بخواهید روی آب خانه بسازید!
آزادیهای دیگر مثل آزادی بیان، آزادی وجدان، آزادی مطبوعات و… بدون آزادی اقتصادی باد هواست! وقتی برجوباروی فرد را از او بگیرید، گوی چوگان حکومت و سیاست میشود؛ انگار که گلادیاتوری را عریان، بیسلاح و بیزره، به رزم اژدهایی بفرستید و طبعا اژدها او را با اولین دم آتشین خود کباب میکند. اقتصاد خصوصی که در مالکیت خصوصی جلوهگر میشود، ساحتی حکومتزدوده پدید میآورد و قلعهای را در برابر سیاست میسازد. این ساحت حکومتزدوده پشتوانه همه آزادیهای فردی دیگر است. فرد میتواند درون این قلعه بنیادهای آزادیاش را حفظ کند. اما وای بر شهروندی که اقتصاد خصوصی ندارد؛ او اصلا دیگر شهروند نیست برده است! بردهای محض در غل و زنجیر اداره عمومی. تعمدا به جای دولت میگویم اداره عمومی.
اما بدون اقتصاد خصوصی مگر چه میشود و فرد چگونه به عروسک کوکی سیاست تبدیل میشود؟ برای پاسخ به این پرسش، باید بدانیم چه جیز جای اقتصاد خصوصی را میگیرد؟ هرجا امر خصوصی برچیده میشود امر عمومی جای آن را میگیرد؛ هرجا اداره خصوصی برچیده میشود اداره عمومی جای آن را میگیرد. حال نام این اداره عمومی چیست؟ بورکراسی
بوروکراسی چیزی مگر همان اداره عمومی نیست. در اداره عمومی مالکیت غیرشخصی میشود و تصمیمگیری و اداره آن نیز به عموم واگذار میشود. حال این ادارهکننده عمومی میخواهد حکومت یا یکی از ارکانش باشد، میخواهد شهرداری باشد، یا هر نوع اجتماع دیگری؛ مهم این است که فرد دیگر اداره کننده نیست و این یعنی تصمیم گیرنده نیست بلکه فقط باید تصمیماتی را که دیگران میگیرند، اجرا کند. از این پس فرد باید فرمانبر تصمیمات و دستورات اداره عمومی باشد.
حال فرض کنید حکومتی بیوقفه اقتصاد خصوصی و در پی آن سایر امور اختصاصی را برچیند. اینک میدانیم چه چیز جایگزینش میشود… بوروکراسی دولتی چونان شبکهای منسجم و مویرگی کل کشور را میگیرد. همه چیز به شبکه مویرگهای حکومت وصل میشود و ارتباطی مستقیم میان دورترین سلولها و قلب برقرار میشود. هر فرد، به مثابه سلول، برای اینکه غذا، جایگاه و ایمنی دریافت کند، باید مطلقا تابع این نظم بوروکراتیک باشد. به محض اینکه بخواهد از این نظم سر باز زند، به منزله سلولی عفونی و سرطانی با او برخورد میشود: سیستم ایمنی این پیکر سیاسی بیدرنگ به او حمله میکنند، محاصرهاش میکنند و از هستی ساقطش میکنند.
همه چیز در این نظم بوروکراتیک مویرگی تحت کنترل است. فرد هم هیچ ابزاری برای مقاومت ندارد؛ نه حریم خصوصی دارد که به آن پناه برد، نه آزادی بیان دارد که اعتراض کند، نه مطبوعات دارد که بازگوکننده نظرش باشد و نه حزب و تشکلی دارد که از او حمایت کنند…هیچ! تنها کاری که میتواند بکند این است که دست از کار بکشد و وقتی دست از کار کشید، بیدرنگ زنگ هشدار در این شبکه بوروکراتیک به صدا درمیآید و با فرد برخورد میشود. بنیادهای معیشتی از سلول سرکش سلب میشود و دستگیر میشود. اگر تمردی که کرده در حد اعدام نباشد، روانه اردوگاه میشود. اردوگاه سیاهچالهای است که هدف از آن تربیت و بازپروری نیست. بلکه جایی است برای فراموشاندن سلولهای عفونی و سرطانی. بنابراین اردوگاه در عمل فرقی با عالم مردگان ندارد، اردوگاهنشینان، مردگانیاند که هنوز زندهاند. اما آنهایی هم که به سرزمین مردگان تبعید نشدهاند، عملا در نوعی حبس به سر میبرند: حبس بوروکراتیک
نتیجه این حبس بوروکراتیک شهروندان چیست؟ همان که ابتدا گفتم: نابودی واقعیت فردی. فرد وجود دارد اما دیگر واقعیت ندارد. دلیل اینکه ما رفتار این فرد را یه جوری عجیب حس میکنیم این است که در پس چهره اینان دیگر فردی به معنای واقعی وجود ندارد؛ هنرپیشه نیستند اما در عمل هنرپیشهاند. هر فرد همه عمر بخشی از یک نمایش بوروکراتیک مادامالعمر است و باید دیالوگهایش را از حفظ بگوید، به موقع بخندد، به موقع شور بگیرد، به موقع بگرید، به موقع بیتابی کند و به موقع اشک شوق ریزد. او انتخاب جز این ندارد و حتی خودش هم نمیداند چه بلایی بر سرش آمده.
هیچ سلولی مسیر حرکت، میزان و نحوه کار و نوع وظایفش را خودش تعیین میکند. به همین دلیل است که سرطانی شدن، تنها راه نجات سلول از این اسارت بوروکراتیک است. سرطانی میشود، خود را تکثیر میکند و تکثیر میکند تا همه جا را بگیرد و قلب را از کار بیانداز، که در این صورت سرانجام خودش هم مرگ است. انتحار آنها راه گریز سلول از بوروکراسی مویرگی بدن است. پس یا باید به این حبس بوروکراتیک تن دهد، یا باید میان دو مرگ یکی را انتخاب کند: مرگ با چشمهای باز در اردوگاه یا مرگ کل پیکر. به همین دلیل با نابودی واقعیت فردی خود کنار میآید. اما به آن چیزی تبدیل میشود که ما میبینیم: عروسک خیمه شب بازی سیرک بوروکراتیک.
این غایت همان سوسیالیسمی است که منادیان آن بسیار پُز انسانی بودنش را میدادند. البته در تاریخ، سوسیالیسمهای کمآزارتر و کمتر توتالیتر هم وجود داشته است، اما کمآزارتر بودنشان مدیون این بود که در آن کشورها پیش از استیلای سوسیالیسم ارزشهای آزادیخواهانه آنقدر ریشه داشت که بتواند این زمستان را مهار کند و از سر بگذراند. کمونیسم هرچه ساقهها را در این کشورها زد، دستش به ریشهها نرسید و سرانجام دوباره این ریشهها جوانه زد.